گروه فرهنگی تبلیغی فاطمیون

حوزه علمیه قم
سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

اشعار در مدح و مرثیه امام رضا علیه السلام

مدح

(1)

این آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را

"لا تقربوا الصلوة..." مخوان و به هم مزن
این
 مستی به هم زده نظم صفوف را

نقاره ها به رقص کشند اهل زهد را
شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را

می ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را

این واژه ها کم اند برای سرودنت
باید خودم دوباره بچینم حروف را

روح القدس! بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم های امام رئوف را

محمد مهدی سیار

 

غزلی از خانم فاطمه نانیزاد که امسال در محضر مقام معظم رهبری خوانده شد

همچون نسیم صبح و سحرگاه می رود
هر کس میان صحن حرم راه می‌رود

از هر چه غصه دارد وغم می شود رها
هر سائلی به خدمت این شاه می‌رود

وقتی فرشته‌های حرم بال می‌زنند
از سینه‌های شعله زده آه می‌رود

اینجا بهشت روی زمین فرشته‌هاست
از کوی تو فرشته به اکراه می‌رود

خورشید در طواف حرم، وه! چه دیدنیست
هر شب به پای‌بوسی آن ماه می‌رود

باب‌الجواد راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه می‌رود

.............

آسمان غرق هیاهوست به کف، دف دارد

این خبر شور به پا کرده ،بزن! کف دارد

 آنقدر بوسه به دستش به خدا شیرین است

که در این غلغله نوبت شدنش صف دارد*

 دشت هم درقدمش شعرمقفی شده است

آفتاب از هیجان نور مُردف دارد

 از همان لحظه که خُم درپی خُم رنگین شد

خبرش رفت به دریا ،که به لب کف دارد

 "در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطریست"

دل من در طلبش شوق مضاعف دارد *

 خُم و میخانه اسیر لب و پیمانه او

هرسبو زمزمه ای بر سر هر رف دارد

 

بنوازید! بخوانید! زمان مستی ست

این هیاهو همه هو هو همه دف دف دارد

 

مرثیه

(1)

شنیده ام که خودت در زمان پر زدنت

بروی خاک رها گشت پیکر و بدنت

هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت

غریب بودی و خون شد تمام پیرهنت

ز سوز زهر اگرچه به خویش پیچیدی

ولی زمان غــــــــروبت جواد را دیدی

اگرچه جز پسرت کس نبود در بر تو?

ولی ندید تنت را به خاک خواهر تو

به زیر سم ستوران نرفت پیکر تو

اسیر پنجه سرنیزه ها نشد سرتو

حسین گفتم و قلبت شکست آفا جان

به دل غبار محرم نشست آقا جان

محمد علی بیابانی

 

(2)

مرد سماوات زمین خورده است

کعبۀ حاجات زمین خورده است

سلسله جنبان خدا دوستان

لرزه گرفته است چرا دوستان؟

حبّۀ انگور چه با تاک کرد؟

مستی ما را ز چه در خاک کرد؟

برق چرا خانۀ الله سوخت؟

وز همه حجاج حرم ، راه سوخت

حضرت خورشید ز خود شسته دست

حجرۀ توحید به حجره نشست

وای از این موی پریشان شده

روایت سلسله جنبان شده

رنگ خدا را ز چه نشناختند؟

قافیه را مثل حنا باختند

چند قدم رفت و زمین گیر شد

از سفر این مه به صفر سیر شد

جان دو عالم به لبش جان رسید

لرزه ز زانو لب و دندان رسید

زلف شد و پیچ شد و تاب شد

قامت او طاقی ز محراب شد

رفت و ملاقات ، ور افتاده بوده

کوه خدا از کمر افتاده بود

خالی از اندیشۀ محراب ها

چفت شد و بسته شد از باب ها

در کف دستش دل خود را گرفت

دل که نگو، حاصل خود را گرفت

نم نمک، از گریه چو لبریز شد

ای پسرم گفت لبش خود به خود

این پسر کیست که ماه آمده؟

یا که به خورشید گواه آمده

او جگر مرد جگر دار ماست

او پسر دلبر عیّار ماست

آمده لب ترکند از جام او

گریه کند بر غم فرجام او

غسل کرامت به دستان اوست

دفن بلّیات به دستان اوست

سر به سر از درد چه حالی شده؟

جان پدر نعل سوالی شده

بر سر دامن سر بابا گرفت

باز گریزی به فغان پا گرفت

روز حسین از همه جا سخت تر

اکبر لیلا شده خوش بخت تر

دامن خورشید به بر ماه داشت

بنده به بالین خود الله داشت

 محمد سهرابی

 

(3)

انگور می خرند پذیرایی ات کنند

مهمان جشن شوم یهودایی ات کنند

شکر خدا که بر بدنت دشنه ای نخورد

قسمت نبود حضرت یحیایی ات کنند

این اشک شوق ماست که شکر خدا نشد

نیزه سوار زخمی صحرایی ات کنند

گل ریختند روی تنت ای غریب طوس

تا در نگاه شهر تماشایی ات کنند

بخشیده اند مهریه شان را زنان شهر

تا گریه بر غریبی و تنهایی ات کنند

وحید قاسمی

 

(4)

خادمت پشت در قصر خبر می خواهد
از شب مبهم این فتنه خبر می خواهد
کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:
لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟
تو عبا روی سرت می کشی و پا به زمین
رفتنت تا به در خانه هنر می خواهد
ای جگر گوشه که در حجره غم تنهایی
زهر از جان تو انگار جگر می خواهد
دل تو سوخته از درد به خود می پیچی
لب خشکیده تو دیده تر می خواهد
خوب شد اینکه جوادت به کنارت آمد
پدر از نفس افتاده پسر می خواهد
لحظه رفتن خود در نظرت می آمد
روضه مرد غریبی که نفر می خواهد
یاد آن حرف تو با ابن شبیب
 افتادم
یاد آن دشنه که از جد تو سر می خواهد
محمد امین سبکبار

 

 دست اگر باشد دخیل کنج دامان بهتر است

از نماز شب توسل بر کریمان بهتر است

 

دل ولو کوچک،به لطف تو بزرگی می کند

یک دل آباد از صد شهر ویران بهتر است

 

حرف ما آن است که آهوی نیشابور گفت

گاه مدیونت شدن از دادن جان بهتر است

 

سایه ای که بر سرم افتاد،عزت پخش کرد

سایه ی گلدسته ات از تاج سلیمان بهتر است

 

دست بر سفره نبردم تا خودت تعارف کنی

تعارف اهل کَرم از خوردن نان بهتر است

 

یک کمی بنشین کنار ما،پذیرائی بس است

میزبان که می نشیند حال مهمان بهتر است

 

صبح محشر هرکسی دنبال یاری می دود

یار ما باشد اگر شاه خراسان،بهتر است

 

             علی اکبر لطیفیان

 

خدا نه این که مرا از گِل زیاده تان

که آفرید مرا از غبار جاده تان

وبال گردن تان بودم از همان آغاز

بعید هست بیایم به استفاده تان

ببین چه ساده برایت به حرف می آیم

فدای این همه لطف و صفای سادۀ تان

به لطف چشم شما دل همیشه آباد است

خدا کند که بمانم خراب بادۀ تان

خدا نوشت ازل در شناسنامۀ دل

که ما غلام شماییم و خانوادۀ تان

از آن زمان که از این خاک پاک پا شده ام

گدای دائمی حضرت رضا شده ام

بهشت کوچک دامان مادری آقا

تو میوۀ دل موسی بن جعفری آقا

شب ولادت تو در مدینه می گفتند

ز راه آماده خورشید دیگری آقا

دخیل بسته ام امشب به گاهواره تو

رواست حاجتم ار سر برآوری آقا

اگر چه منشاء نور شما یکی باشد

تو بین باغ خدا طعم نوبری آقا

که خوانده است ولی عهد خود تو را وقتی

که تو برای خودت یک پیمبری آقا

تویی که صاحب اوصاف بی حدش خواند

همان که عالم آل محمدش خواند

مهی که چشمۀ چشم تو در تلاطم شد

طلوع مشرقی آفتاب هشتم شد

چه حکمتی است که قبل از شروع موسم حج

طواف قبلۀ هشتم نصیب مردم شد

فقط برای تماشای دانه پاشی تان

دل کبوتریم نذر چند گندم شد

شبیه محشر کبراست صحن های حرم

که در شلوغی هر روزه اش دلم گم شد

به سوی پنجره فولاد حاجتی آمد

دخیل بست و گرفت و غمش تبسم شد

ز کوچه های حرم آفتاب می جوشد

ز دست حوض فرشته شراب می نوشد

تو بحر هستی و کس نیست از تو دریاتر

تو آفـتـابی و از هـر بـلـند بـالاتر

تو نسل نوری و هر چند هشتمین خورشید

ولی ندیده زمین در خود از تو پیداتر

اگر چه باغ بهشت خداست رویایی

ولی بهشت نگاه تو هست رویاتر

از ابتدای ازل چشم هیچ آهویی

ز چشم های تو هرگز ندیده شهلاتر

در آستین بدون عصای تو موسی است

و از مسیح نفس های تو مسیحاتر

نفس نه، گوشه ی چشمی اگر بیندازی

دوا نه، در دل ما مرکز شفا سازی

فدای نام صمیمی و شاعرانه تان

که باز کرده دلم را به سوی خانه تان

بود دست من و بی هوا هوایی شد

گمان کنم که گرفته دلم بهانه تان

نشسته ام به سر دوش گنبدت آقا

بیا و پر مده مرغی ز آشیانه تان

دوباره حرف زیارت دوباره حرف حرم

دوباره حرف کبوتر به آب و دانه تان

چه قدر عمق بلند کلامتان زیباست

میان صحبت شیرین و عامیانه تان

بخوان که هر چه بخوانی برای ما زیباست

رسیدن تو به این خاک هدیه زهراست

کسی که بر لب خود ذکر یا رضا دارد

میان سینه ی زهرا همیشه جا دارد

اگر که بر نخورد بر خدا کجا کعبه

به قدر این حرمت این همه صفا دارد؟

کنار پنجره فولاد مادری خسته

برای کودک خود دست بر دعا دارد

گرفته دامنه های ضریح را مردی

به گریه حاجت امضای کربلا دارد

و نذر روضه ی زهرا نموده می خواند

عقیق سبز علی رنگ کهربا دارد

میان خانه که بستند دست مولا را

میان کوچه شکستند دست زهرا را

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی